بعضی روزها گوشه ای میشینی و به اینده ی دور دست نگاه میکنی ، اینده ای که نیامده ولی استرسش هست ، گذشته ای که گذشت اما خاطراتش هست
و زمان حالی که هیچ حالی بهت نمیده ...
این موقع هاست که بیشتر با خودت کلنجار میری و میفهمی داری اروم اروم به سمت تموم شدن میری ، بعدش به یه نقطه زل میزنی و فقط یه سوال رو از خودت میپرسی ...
چرا ؟!!!!!
چرا حسی نیست ، چرا حال هیچ چیزیو ندارم ، چرا میخوام شاد باشم ولی غصه رو بیشتر دوست دارم ، اصلا چرا هدفی برای ادامه نیست و چرا قدرتی برای تلاش نیست ، چرا پشتوانه ای برای دادن ذره ای امید نیست ؟؟؟؟
سوال پشت سوال از این مغز لعنتی رد میشه و تو شرمنده ای ، شرمنده از اینکه جوابی واسه ی سوالات نداری
شرمنده واسه جوونی که جوونی نکرد ، شرمنده ی خانواده ای که دیگه باوری بهت ندارن و در اخر شرمنده ی زندگیت میشی که انگیزه ای برای ادامه دادن نداری و حتی
جراتی برای خلاص شدن از ان ... :)
- ۹۷/۰۹/۲۸
چقدر قشنگ حال این روزهای منو توصیف کردی